روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون انعام میده.
گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من انعام داد،

شما فقط ۲ دلار انعامدادین !

بیل گیتس در جواب گفت اون دختر یک بیلیونره و من پسر یک کشاورز:

 لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ...

از مرد فرانسوی پرسیدند: چرا دست زن رو میبوسی؟

پاسخ داد: چون زن محترم است و نیمه گمشده مرد را تکمیل میکند

مرد آلمانی به این سوال اینگونه پاسخ داد: زن مقدس است چون میزاید و ادامه زندگی در اوست

و پاسخ مرد ایرانی: بالاخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه !!!